سکوت
یک نیمکت کنار خیابان، دوتا سکوت...
این زندگی کشیده به این جا چرا؟ سکوت
من را نگاه کن به تو هم فکر میکنم
پس فکر میکند به خودش بی صدا سکوت
این ماجرای تلخ خیابان و عشق هاست
یک روز سرد توی خیابان دو تا سکوت
هر یک شبیه آن یکی آبی ، بنفش، سرخ
ـ هرچند بود منشاء این رنگ ها سکوت ـ
در هم قدم زدند و به هم فکر! فکر! فکر!
آخر رقم زدند سر آغاز را: سکوت!
یک ماه بعد: هردو به هم خو گرفته اند
چون کودکی به مادر و چون کوه؛ با سکوت
شش ماه بعد روی پل عابری بلند
ـ من دوست دارمت! مثلا تا کجا؟ سکوت
در روز های بعد یکی فکر میکند:
ـ عشق اشتباه بوده وگر نه چرا سکوت؟
یکسال بعد: ما به هم اصلا نمی خوریم
یک نیمکت کنار خیابان دوتا سکوت
وصیت
گرچه دل کندن از تو آسان نیست که برایم به مرگ هم شاید...
می روم گم شوم در انبوه خاطراتی که بعد ِتو باید...
من معمای ساده ای بودم ، حجم تنهایی تو پیچیده
حل شدم در تو زود و ذهنت باز یک معمای تازه می زاید
آه! من طعنه می زنم انگار! هرچه باشد هنوز مردهستم!
دست من نیست شیطنتهایم ، اتفاق است، پیش می آید!
بعد از این استکان زهرآلود ، چون دامادی به خواب خواهم رفت
جای قند و نبات، عزراییل بر سرم گرد مرگ می ساید
آرزوهای کوچکم را حیف می برم با خودم به گور اما
آرزو می کنم تو خوش باشی، حسرتت بر غمم می افزاید
مجلس ختم من که می آیی ، یک لباس سفید بر تن کن
بارها گفته ام به تو خانم! رنگ مشکی به تو نمی آید
با تشکر از شما که از وبلاگ من دیدن میکنید