عقل و عشق
((گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
ما بین عقل و دیده من جنگ میشود))
خواهم روم به وادی دلدادگی و عشق
در راه،عقل،این دل من سنگ می شود
گوید مکن به دیده خود هیچ اعتماد
زیرا که عشق دیده ،تو را ننگ می شود
گوید که زندگی نبود بازی و خیال
حرفش همیشه گوش مرا زنگ می شود
یلدا که باخت هستی خود را به دیده اش
زنهار : روزگار به صد رنگ میشود
روزگار من
روزگارم زرذ است
مثل پاییزم
آسمانی دارم
که در آن سرخ به اندازه دل ،خونین است
و اتاقی که در آن پنجره ها خاموشند
پلکهاشان بسته است
نیست نوری که تلنگر بزند بر شیشه
زندگی در گذر است
و هوا رنگ به رنگ
هر کجا مینگرم
گل حسرت ز زمین می روید
دلم از سنگی این کوه به تنگ آمده است
و هم از غربت ماه
خوش به حال سهراب
سیب را می فهمید
واژه ها را می شست
چتر ها را می بست
زیر باران می رفت
اینم واسه عاشقا
ای آشنای قدیمی
در کوچه های سرد غربت
از مخمل نرم نگاهت
بی نصیبم مکن
ای ارمیده در دستان مهتاب
در تنگنای هجرت فانوس
بال پروازم باش
و با عشق
به واژه های سرد و بیتابم
گرمای تازه بده............